داشتم نوشته های فلانی رو میخوندم، بهنظرم اینم یه بخش از زندگیه، اینکه دبیرستانی هستیم و کنکور میدیم و بلد دانشگاه قبول میشیم، بهنظرم زیادی تو زندگی فرو نریم، زیادی جدیش نکنیم، زیادی سخت نگیریم، دنیا بهنظرم فقط یه شوخیه بزرگه، همین


002

دیروز کلی از دست فلانی حرصم گرفت، کلی ازش متنفرشدم، اصولا هم وقتی یکی حرصم میده فوری بیخیالش میشم و دیگه ولش میکنم، ولی با اینیکی فلانی نتونستم چون مدام باهم در ارتباطیم و خب هی کارشو تکرار میکنه، و اصن نمیشه که حرص نخورم. با خودم تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم و حتی بهش سر نزنم تا چندین ماه، حتی دیگه اسمی هم ازش نیارم, 

ولی امروز؟ امروز انقدر خسته بودم که از سر بیکاری بازم سرزدم و چکش کردم, حتی دیگه به میزان تنفرم ازش و کارایی که میکنه و حرص هایی که از دستش میخوردم فکر نکردم, انقدر که خسته بودم و دیگه اصن به هیچی فکر نمیکردم دیگه واقعا اهمیتی نداشت برام, یعنی اصن بهش فکر نمیکردم که باعث به وجود اومدن حص خاصی بشه, و یهو فهمیدم آره, کلیدش همینه, نباید تمرکز کنم رو دور کردنش از خودم, بلکه باید تمرکز کنم رو خودم و کارهام و به اون فقط به عنوان یه بازیچه نگاه کنم, و فقط وقتهای بیکاریم و اینها سربزنم بهش, بدون هیچ فکری, انگار که اون کامل تو دستمه, هرکاری بکنه و نکنه.


001

همیشه فکر میکردم چطور بعضی آدما عاشق سیاه اند؟ مشکی که هیچ جذابیتی نداره واسه آدم، چطوری گاهی بعضیا همه ی دنیاشونو تومشکی خلاصه میکنن؟

یهو، بعد یه زمان نسبتا طولانی ای به خودم اومدم ودیدم همه چیم سیاهه، مشکیِ مشکی،

استدلالمم این بود که: چقدر آرامش درون این رنگ نهفته ست، چقدر آرامش میده بهم. و پی بردم من هرگز انقدر عمیق به این رنگ عمیق نگاه نکرده بودم.


تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تربت مارکت دانلود کلیپ جدید ام بی بلاگ هتل لوکس dedicated معلوم الحال دستگاه وکس اپیلاسیون